۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

آن روز صبح هم مثل هر روز با اولین صدای زنگ ساعت از جایش بلند شد. حدود ٣٠ ثانیه طول کشید تا بفهمد کیست، آنجا کجاست و امروز چه روزی است. مراسم دستشویی و اصلاح صورت را همانگونه که انتظار می رفت در ۴۵ دقیقه به اتمام رساند. اصلاح صورت او را به یاد همسرش و سال های اول ازدواجشان می انداخت. زنش هر روز صبح با همان پیراهن توری نازک که شب پیش با آن خوابیده بود روی صندلی می نشست و ریش زدن او را تماشا می کرد و هر روز حتما تاکید می کرد که بالاترین لذت را از تماشای ریش زدن او می برد. زنش چند سال پیش مرده بود، سرطان سینه داشت.
پس از اصلاح به آشپزخانه رفت تا برای خودش صبحانه ای دست و پا کند. به لیست کارهای امروزش که شب پیش روی یخچال چسبانده بود نگاهی انداخت و فهمید که روز نفرت انگیزی در انتظارش است. احتمالا این حسی بود که هر روز صبح با دیدن لیست کارهای روزانه به او دست می داد، کسی نمی دانست.
اولین جرعه قهوه را که سرکشید تلفن زنگ زد. صدای پسرش را روی پیغام گیر شنید: "پدر جان تولدت مبارک. می دانم که یادت نبود. خواستم یادآوری کنم که مراسم شام تولد با عمه جان را از لیست کارهای امروزت جا نیندازی، چون به هر حال او شام تولد با برادر دوقلویش را فراموش نخواهد کرد. کار خوبی کردم، نه؟! وگرنه ممکن بود امسال هم مثل پارسال مجبور شوی سر میز شام با معشوقه ات، عمه جان را هم در کنارت داشته باشی." این را گفت، غش غش خندید و تلفن را قطع کرد.
89/01/11